نقشهبردارها چطور به داد جنگ رسیدند؟ ماجرای اسارت۱۰ساله و رفتار رزمندگان در جزیره مینو چطوربود؟
۳۸ سال پیش بود که جنگی تمامعیار گریبان کشور را گرفت. هنوز اوضاع سیاسی تحت تاثیر انقلاب بود و ساختارها آن جایگاه خود را پیدا نکرده بودند که باید همه قوا برای جنگ اماده می شدند. اینکه چطور این سالها مدیریت شد خود حکایت مفصلی است اما گاهی موضوعاتی در میان لابهلای موضوعات مطرح میشود که شاید از چشم دور افتاده باشد اما نقشی پررنگ داشته است مانند ماجرای نقشهبرداریها از مناطق جنگی؛ همان نقشههایی که توانست نیروهای رزمنده ایرانی را تا قلب فاو به پیش ببرد و دشمن حساب کار دستش بیاید.محمد محمودی و مهندس ابراهیم قادری از کارمندان سازمان نقشهبرداری بودند که در پروژه تهیه نقشه از مناطق جنگی حضور داشتند. مهندس قادری که سالها رئیس سازمان نقشهبرداری در خوزستان بود. جهانبخش سلطانعلی هم از اولین نیروهاییی بود که حتی لباس جنگی نداشت و در روز سوم جنگ اسیر می شود و تا ۱۰ سال در اردوگاه عراقی به سر می برد.
صحبت ها گل انداخت و مهندس قادری تریبون را به دست گرفت و از آن روزها گفت.
زمانی بود که چند قاشق برنج بیشتر نداشتیم
قادری با صدایی گرفته و لبخندی روی لب شروع کرد به تعریف کردن. او گفت: من کارمند سازمان نقشه برداری بودم و الان بازنشسته هستم. وقتی انقلاب پیروز شد ترکمنچای مشکلی پیدا شد و ما به ترکمنستان رفتیم تا آموزشی ببینیم و بتوانیم خدمتی بکنیم. ما به پادگان سعدآباد که مخصوص کادر شاهنشاهی بود رفتیم ما از سال ۵۸ رفتیم آموزش ببینیم که جنگ شروع شد. من یادمه حدود یک ماه الی یک ماه و نیم آموزش دیدیم از همان زمان من جزو اولین نفراتی بودم که از سازمان نقشه برداری به جبهه اعزام شدم. ما را به پادگان عشرت آباد بردند و آنجا هم مدتی دوره دیدیم و از آنجا به پادگان امام حسن (ع) رفتیم و بعد از آن به اهواز اعزام شدیم.
آن زمان خوب یادم هست که راه آبادان مسدود بود چون عراقی ها آنجا را گرفته بودند. به همین دلیل از راه ماهشهر خود را به آبادان رساندیم. مسافت کم نبود اما راهی که رفتیم دوبرابر بود در واقع راه چند ساعته را حدود ۲۴ ساعته طی کردیم. تقریبا ۷۰ الی ۸۰ نفر بودیم. وقتی از لنج پیاده شدیم دوتا نارنجک به هر کدام از ما دادند که آنها را به کمر بستیم و حدود ۲۰۰ فشنگ و یک کلاشینکف در دست گرفتیم. حدودا غروب بود که ما به ابادان رسیدیم.
قادری که گویا خاطراتش همچون پرده سینما مقابل چشمانش به تصویر درآمده بود لبخندی زد و گفت: شاید بد نباشد این خاطره را تعریف کنم؛ وقتی ما می خواستیم به آبادان برویم با وجود آنکه هوا تاریک شده بود کسی حق روشن کردن چراغ را نداشت ما هم سوار ماشین شدیم و بلاجبار در تاریکی با یا الله یا الله پیش می رفتیم که به یکباره ماشین چپ شد و این اولین خاطره ما بود حالا اینکه به چه زحمتی خود را از ماشین بیرون کشاندیم و چگونه با وجود مجروحیت خود را به آبادان رساندیم بماند.
قادری که لحظه ای در خاطرات آن زمان غرق شده بود لحظه ای سکوت کرد و دوباره ادامه داد: ما بعد از آبادان به جزیره مینو رفتیم تا بتوانیم آنجا را حراست کنیم. آن زمان شرایط سخت بود حتی یادم هست که به هر سربازی چند قاشق بیشتر برنج نمی رسید و اغلب بچه ها آن چند قاشق را نگه می داشتند برای شب که بتوانند روزه بگیرند. جزیره مینو خالی از سکنه شده بود اما حیوانات از مرغ و گوسفند و … در جزیره زیاد بود اما بچه های رزمنده هیچ کدام به آن دست نمی زدند. یادم هست وقتی مرغی را از روی جایش رفت کنار دیدیم تخم گذاشته است اما هیچ کدام از بچه ها حتی به تخم مرغها دست نزدند.
درخواست سپاه برای تهیه نقشه
مهندس قادری از خاطراتش به سرعت عبور کرد تا به ماجرای نقشه برداری از منطقه جنگی برسد. او گفت: ما را بعد از مدتی از جزیره مینو به ایستگاه ۷ آبادان منتقل کردند که بعدا فهمیدیم آن نقطه نزدیکترین نقطه به دشمن بود. مدتی آنجا بودیم و تعدادی هم زخمی شدند که به تهران بازگشتیم و بعد از چندماه این بار به کرخه نور اعزام شدیم و شاید بد نباشد از صحنه ای برای شما بگویم که برای همیشه در ذهن من باقی ماند و آن این بود که یکی از دوستان من به گفت من یک دختر سه ساله دارم که خیلی به من وابسته است و امروز به من گفتند این دختر مریض شده و دکتر گفته است پدر این دختر حتما باید به دیدن او برود وگرنه احتمال تلف شدن این دختر وجود دارد من با فرمانده ان قرارگاه صحبت کردم تا به او مرخصی بدهند اما جالب بود فردای ان روز که او را دیدم گفت به مرخصی نمی روم چراکه جبهه و کشور برای من مهمتر از فرزندم است.
قادری که با این خاطره یاد دوستانش افتاد کمی در فکر فرو رفت و بار دیگر رشته کلام را به دست گرفت و ادامه داد: وقتی برگشتیم تهران در آن مقطع ریاست سازمان نقشه برداری به عهده مهندس مصدق خواه بود؛ در همان زمان محمد فروزنده که مسوول مهندسی رزمی قرارگاه خاتم الانبیا بود با مصدقه خواه تماس گرفت و به او گفت که ما برای جنگ و خوزستان نیاز به نقشه داریم.
نقشه نداشتند آب کارون را زیر پای نیروهای خودی انداختند
قادری صحبت هایش را شمرده شمرده و با دقت برای به یادآوردن همه جزئیات ادامه داد. وقتی از او پرسیدیم بعد از پیشنهاد آقای فروزنده کار چطور ادامه پیدا کرد گفت: بلافاصله بعد از این پیشنهاد یک تیمی شدیم و به امیدیه رفتیم تا با آقای فروزنده ملاقاتی داشته باشیم در آن دیدار آقای فروزنده گفت نیروهای ما می خواستند آب کارون را به زیر نیروهای دشمن بیاندازند که دشمن نتواند نفوذ کند اما متاسفانه اب به زیر نیروهای خودی رفت و همه این خسارت به دلیل ان بود که نقشه نداشتیم. او گفت بعد از این اتفاق ما تصمیم گرفتیم یک نقشه تهیه کنیم. که ما به سرعت دست به کار شدیم و از «اهواز» تا «فاو» را طراحی کردیم. کار ما از رزمندگی رسید به تهیه نقشه و تا ماهها در منطقه مشغول به کار شدیم و قرار شد مختصات را از اهواز به آبادان و خرمشهر منتقل کنیم که نیروهای مسلح ما بتوانند از این مختصات استفاده کنند و نیروهای دشمن را بزنند.
صحبت نقشه کشیدن ها که شد و صحبت از مشقت ها هم به میان امد. قادری گفت: برای تهیه این نقشه سختی های زیادی کشیدیم چراکه امکانات نداشتیم و باید برای ترسیم یک نقشه چندنفر به بالاترین نقطه ها و بلندترین ساختمان ها می رفتند و با آینه و انتن به آنتن بیسیم به هم علامت می دادند و شما فکرش را بکنید که چقدر کار سختی بود. یادم می اید من روی بام سینما رکس آبادان رفته بودم حالا شما تصور کنید آنطرف اروند عراقی ها بود و یک آئین نامه فرانسوی داشتیم که باید اطلاع می دادیم که من مستقر شدم و دستگاه را هم روشن کرده ام. از آنجایی که امکان ردیابی و شنود بیسیم وجود داشت ما از بیسیم ها استفاده نمی کردیم. من هرچقدر از سختی آن زمان بگویم شاید تصورش برای شما سخت است. اما فکرش را بکنید سه الی چهار اکیپ باید هرکدام با فاصله چند ده کیلومتری روی یک بلندی قرار می گرفتند تا بتوانند از دستگاه استفاده و یک نقشه تهیه کنند.
او گفت: یادم می آید نزدیک فاو یک دکلی بود که خیلی بلند بود و ما باید دستگاه ها را به علاوه باطری های ۱۲w بالای دکل می بردیم و ارتباط برقرار می کردیم. یا زمانی که نیروهای رزمنده ایرانی توانستند فاو را به تسخیر خود در آوردند من رفتم بالای مدرسه البقات فاو که همان لحظه یک خمپاره به مدرسه خورد و من مجروح شدم.
قادری وقتی به موضوع اتمام کار نقشه بردای می رسد گویی همان لحظه است و حس افتخار به او قدرت می دهد. او گفت: ما تا یکسال توانستیم مختصات را به منطقه ببریم و تازه بعد از این مدت بود که کار نقشه برداری شروع می شد. حدودا بیش از صد سرباز به علاوه کارگر با تابعیت افغان در اختیار ما گذاشتند که خیلی از آنها در طول کار مجروح می شدند. نهایتا ما توانستیم نقشه را تهیه کنیم و همان نقشه کمک بسیاری به نیروهای نظامی در جنگ کرد .
وقتی از او پرسیدیم چه مدت از جنگ می گذشت که نیروهای مسلح به فکر تهیه نقشه افتادند فکری کرد و گفت: هفت الی هشت ماه بعد از شروع جنگ بود که به ما پیشنهاد تهیه نقشه دادند؛ در آن مقطع ما با سختی بسیاری رو به رو بودیم به طوری که تهیه ان نقشه سه سال طول کشید. نیروهای نقشه برداری واقعا نقش مهمی در جنگ ایفا کرد چراکه آن زمان سپاه پاسداران تازه شروع به کار کرده بود و اطلاعات کاملی نداشتند لذا این نقشه ده هزارم که سازمان نقشه برداری تهیه کرد خدمت زیادی به جنگ کرد.
او بار دیگر گریزی به عملیات فاو زد و گفت: عملیات فاو یک عملیات بسیار منظم و با برنامه ریزی بود که از نقشه سازمان نقشه برداری کمک شایانی به این عملیات کرد.
ماجرای نگهبانی از خانه هاشمی
پای خاطرات جنگ که به میان آمد قادری از روزی گفت که یک روز بعد از عملیات تروریستی علیه هاشمی رفسنجانی به او پست نگهبانی از خانه هاشمی رفسنجانی محول شده بود. خاطره گویی ها به همین جا ختم نشد و او از باجناقی یاد کرد که دوستش بود و می گفت در عملیاتی هر دو با هم شرکت کرده بودیم اما باجناقش به شهادت می رسد و او پیکرش را با خود به تهران می آورد. قادری این جمله ها را با آهی که از سینه بیرون می دهد به زبان می اورد و می گوید در راه به او گفتم این قرارمان نبود که تو بروی و من تنها فقط با جسم بی جانت برگردم.»
قادری این را که گفت یادش به دیگر همکارانش افتاد که در همان زمان که مشغول تهیه نقشه بودند به شهادت رسیدند اسم ها را یکی به خاطر آورد از مهندس فتحی،مهندس کمالبیک یاد کرد.
ارتش گفت نفر و نیرو ندارم
محمد محمودی کارمند بازنشسته دیگری از سازمان نقشه برداری بود که آن روزها را به یاد می آورد. او می گوید کار نقش برداری منطقه جنگی معمولا با ارتش است اما در آن مقطع ارتش گفت نفر و تجهیزات ندارم برای همین همه کار نقشه کشی به سازمان نقشه برداری محول شد و کار بسیار سختی بود که این کار به سازمان محول شد.
ماجرای اسارت ۱۰ ساله
سلطانعلی از اولین اسرای جنگی بود که تنها سه روز از جنگ را دید و تا ۱۰ سال در بند عراقی ها گرفتار آمد. وقتی از دوران اسراتش می گفت اشک در چشمانش حلقه می زد و صحبت کردن برایش سخت می شد. او تعریف کرد همان روزهایی که خبر بمب باران شروع جنگ ایران و عراق را شنیدم به اندیمشک آمدم. نزدیک بیمارستان فردی که مجروح شده بود با گریه فریاد می زد آمده اند اندیمشک را بگیرند ما که در زمره نیروهای مردمی بودیم و به منطقه اعزام شدیم آنقدر نیروی عراقی جلو امده بود که به واقعیت معنای مور و ملخ به تصویر کشیده می شد. یادم می آید فرماندهان می گفتند هرچه بی سیم می زنیم به ما تجهیزات نمی دهند.
سلطانعلی که بغضش را فرو می خورد تلاش کرد تا روزی که اسیر شد را به خاطر بیاورد و جزئیاتش را بازگو کند. روزی که به گفته او با یک تانک و یک نفربر خراب که تانک آن را یدک می کشید به سمت نقطه ای امن حرکت می کردند. او گفت ما در چنین شرایطی بودیم که عراقی ها به ما حمله کردند و نهایتا ما اسیر شدیم. به چشمهایمان چشمبند زدند و ما را در یک شکافی انداختند. خودشان هم به مشورت نشسته بودند از آنجایی که من تا حدودی دست و پا شکسته عربی می دانستم گوش هایم را تیز کردم و گفتم انها تصمیم دارند ما را بکشند. نهایتا ما را بیرون آوردند و به خط کردند که معنی آن جز تیرباران چیز دیگری نبود و انقدر جا خورده بودم که به هیچ چیز فکر نمی کردم وقتی صدای گلنگدن آمد فهمیدم قضیه جدی است همان لحظه صدای فریادی آمد و بعد از یک بحث چند دقیقه چشمهای ما را باز کردند. اتفاقا فرمانده ای که تازه به آنها پیوست فرد به ظاهر خوبی بود.
او گفت: از آنجایی که ما همان روزهای اول جنگ وارد میدان شدیم حتی لباس جنگی هم نپوشیده بودیم و چون نیروی مردمی بودیم با لباس شخصی رفتیم و جالب این بود که عراقی ها تصور می کردند ما باید از نیروهای اطلاعات باشیم که لباس جنگی به تن نداریم و همین برای ما شده بود دردسر.
نهایتا ما را به رمادی بردند و اولین اردوگاه اسارت را ما تشکیل دادیم که سه سال و هفت ماه در آن اردوگاه بودیم و بعد از آن به اردوگاه موصل منتقل شدیم. شرایط ما در رمادی وحشتناک بود و از هر لحاظی چه تغذیه و چه بهداشتی در مضیقه بودیم و رزمنده ها با چه سختی و چه ایثارهایی روز را به شب می رساندند.
ماجرای کشتن یک جاسوس
او که از روز اول تا دو سال بعد از پایان جنگ در اسارت بود ماجراهای تلخی را از آزار و اذیتی که متوجه اسرامی شد به زبان آورد او می گفت تا مدت ها به یکباره به درون اردوگاه حمله می کردند و با کابل به جان بچه ها می افتادند و آنقدر آنها را میزدند که تمام بدن اسرا زخم می شد و جالب این است که آنقدر روحیه انها بالا بود که به بلافاصله می زدند زیر خنده انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است.
سلطانعلی که ماجراهایی بر سر تبعید داشت تعریف کرد. چندماهی که از جنگ گذشت تعداد اسرا بیشتر شد و در این میان برخی که نه در زمره رزمندگان که برای غارت مردم رفته بودند و اسیر شده بودند سر از اردوگاه درآوردند؛ در این میان برخی از آنها می شدند جاسوس و دائما گزارش از درون اردوگاه به فرماندهان عراقی می دادند.
یادم می آید فردی بود به نام علی که می توانم بگویم یکی از خبیث ترین انها بود که یادم می آید آنقدر این فعالیت علیه بچه ها انجام داد که بعد از شش ماه که ما به اردوگاه موصل تبعید شدیم شنیدم دو تن از بچه های آن اردوگاه او را در اتاقش خفه کرده بودند.